به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم ...
باغبان دلشاد کنج ایوان زمزمه کنان می گوید:
" منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "
دیرگاهیست که من روزنه را یافته ام
به امید رویش لحظه سبز دیدار
بذر بودنت را در دلم کاشته ام ...
با خودم می گویم :
" نکند بی خبر از راه رسی و من دلخسته
با آن همه گلهای آرزو
در سحرگاه وصال جان خود را به تن خسته دشت بسپارم ... "
از نسیم خواسته ام مژده آمدنت را
به من عاشق رنگین بدهد ...
شک نباید به دلم پای نهد
من خانه قلبم را با اشک مژه گانم آب و جارو کردم
به امید پیوند
به امید لبخند
به امید صحبت
آسمان می خندد ، ماه همچون کودکی معصوم
هیچ تردیدی نیست
من به این معجزه ایمان دارم
که تو هم می آیی
تو می آیی
سرسازش دارد ...