Image and video hosting by TinyPic صندوقچه - گل ارکیده
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 97416

  بازدید امروز : 8

  بازدید دیروز : 1

صندوقچه - گل ارکیده

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان












 

درباره خودم

صندوقچه - گل ارکیده
زهرا
وبلاگ من یه خاطره قدیمی رو برام زنده میکنه با اینکه دیر به دیر بهش سر میزنم اما همیشه از دیدنش حس خوبی بهم دست میده... خیلی دوسش دارم

 

لینک به لوگوی من

صندوقچه - گل ارکیده

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

آوای آشنا

 

بایگانی

صندوقچه

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

مجلس های دانش عبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

سلام دوباره

نویسنده:زهرا::: یکشنبه 86/4/3::: ساعت 11:59 عصر


دلم برای اینجا تنگ شده بود چون 4-5 ماهی می شد که نیامدم وبلاگمو ببینم

گفتم دیگه بسته شده اما وقتی دیدم هنوز اینجاس خیلی خوشحال شدم

 



اندیشه است نه تردید...

نویسنده:زهرا::: شنبه 85/11/21::: ساعت 12:59 عصر

اندیشه است نه تردید

تردیدم آغازگر راهی نرفته است
راهی
که می آغازمش
 تا به پایانش برسانم
تا از احتمال حادثه و کشف
 برهنه اش نکرده باشم
در جاده های تکرار
 خواندنم نمی گیرد
اندیشه است
 نه تردید
 اینکه به بازگشتم وا می دارد
 اندیشه آواز سر دادن
 در افقی
که هوایی دیگر دارد
 که هجایی زخمی پژوک های دیگر پس می گیرند
و تحریر دیگری به صدا داده می شود
نا آشنا برای گلوهای پیر
همیشه از میانه هر راه
باز می گردم
 تصویر پایان
نومیدم می کند
کلاف درهم این جاده ها
جغرافیای سفرهای ناتمام من است

 



مثل باغ باش سرسبز و باطراوت ...

نویسنده:زهرا::: شنبه 85/10/23::: ساعت 12:58 صبح
 
بعضی آدم ها مثل یه آپارتمان اند، مبله و شیک و راحت ، دو روز که توش می شینی دلت می گیره.
 بعضی ها هم مثل یه قلعه اند ، خودت رو می کشی تا بری توش بعد می بینی اون تو هیچی نیست جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته.
 بعضی ها هم مثل خونه ویلایی اند ، پات رو که می ذاری تو می فهمی دو روز دیگه باید از اونجا بری .
 بعضی ها هم مثل یه دیوار قدیمی کوتاه یه باغ اند ، می ری تو و هی قدم می زنی و باغ تموم نمی شه ، نگاه می کنی ، عطرها رو بو می کشی ، رنگ ها رو تماشا می کنی ، می ری و می ری...
 آخری در کار نیست ، به دیوار که رسیدی می تونی دور باغ بگردی ، تازه هر فصلش هم یه جوره...
با شناختی که از خودت داری شما چه جور آدمی هستی ؟
کمی فکر کن ... حتما متوجه خواهی شد که از کدوم هاش هستی نه؟

                                     

 



بازهم قسمت

نویسنده:زهرا::: شنبه 85/10/16::: ساعت 1:29 صبح

   حالا دیگه خوب معنی قسمتو فهمیدم

      قسمت این بود که حسن نظری حالا دیگه اینجا نباشه

          قسمت این بود که بعد از مدت کوتاه آشنایی من با امل جان اون بره

                قسمت اینه که دیگه هیچوقت کامنتی از اون نخواهم داشت

                    قسمت اینه که یه آدم انقدر خوب باشه که حدود 12بار ختم قران براش

                      بگیرن که البته هنوزم ادامه داره

                         قسمت اینه که فقط دلم بسوزه و هیچ کاری از دستم برنیاد

                             قسمت اینه که وقتی فوت کرد فهمیدم بچه محل بودیم

فکر میکردم یه شوخی باشه اصلا باور نکردم ...

امروز رفتم سمت منزلشون اونجا بود که دیگه باورم شد...

از فکرش بیرون نمی یام

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خداااااااااااا

اما میدونم اونجا خوب هواتو دارن واسه همین نگران نیستم مطمئنم مطمئن

به قول خودت یا محمد و یاعلی

التماس دعا....

 



قسمت...

نویسنده:زهرا::: شنبه 85/10/9::: ساعت 11:54 صبح

 

مادربزرگم میگه غصه نخور عزیزم قسمتت نبود...

اصلا قسمت چیه؟

چرا هروقت چیزیو که خیلی دلت میخواد داشته باشی و نمیتونی بدستش بیاری میگن قسمتت نبود؟

راسش من نمیدونم اگه واقعا یه چیزایی قسمت نیست چرا از اول پیش میان؟

که بعدش از دست بدیش و همه بگن قسمتت نبود...

پس تکلیف اختیار چی می شه...

تکلیف سعی و تلاش ...

اصلا اگه همه چیز خودش قسمت می شه پس چرا ما برای بدست اوردن کار و زندگی و دوست و همه چیز تلاش می کنیم

نمی دونم متوجه منظورم می شین یا نه

اما...

ازتون میخوام چیزی که رو در مورد قسمت اعتقاد دارین بهم بگین

دلم میخواد از این بلاتکلیفی در بیام

ممنون می شم کمکم کنین



تقصیر ...

نویسنده:زهرا::: یکشنبه 85/9/26::: ساعت 10:48 صبح


تقصیر تونبود !

 خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها ، خاموش شود !

 خودم شعرهای شبانه اشک را ، فراموش نکردم !

خودم کنار آرزوی آمدنت اردوزدم !

حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند ،

نه توچیزی بدهکار دلتنگی این همه ترانه ای !

 

 



استجابت دعا

نویسنده:زهرا::: یکشنبه 85/9/19::: ساعت 11:55 صبح

 

یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتتظر،ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چار راه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود
*******
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
*******
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
******
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
*****
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
******
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود



   1   2      >

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com